درباره وبلاگ

گاهی گمان میکنی که نمیشود گاهی نمی شود که نمی شود گاهی هزار دوره دعا بی اجابتست گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود گاهی گدای گدایی و بخت نیست گاهی تمام شهر گدای تو می شود
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان پنج ستاره و آدرس panjsetare.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 7
بازدید هفته : 65
بازدید ماه : 65
بازدید کل : 94064
تعداد مطالب : 41
تعداد نظرات : 93
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


زنـــدگی منـــهای غـم
Welcome To Meysam's Weblog
15 مهر 1389برچسب:, :: ::  نويسنده : Meysam       

 

 

سلام . خوبین ؟خوشین ؟ دلم برای همتون تنگ شده بود. ببخشید از اینکه یه روز هستمو یه ماه نیستم. کنکوره دیگه.خداروشکر دوتاشونو خوب دادم.

 

 

یکی ازاد بود که نتایجش اومده و از قرار معلوم رتبم تو اهواز 3 شده و اون یکیم که مهمتر و سختتره نتایجش دو هفته دیگه میاد .دعا کنین تو این یکی قبول شم.

 

 

خب دوستای گلم از امروز تصمیم گرفتم که  اینجا رو قشنگتر از قبل کنم و هریکی دو روز اپش کنم  تا شما وقتی سر میزنین از اینکه وقت گذاشتینو سر زدین پشیمون نشین. اگه هم چیز خاصی  دوست دارین که تو وبلاگم باشه حتما بگین.

 

 

خب دیگه زیاد حرف نزنم  بریم سراغ چندتا  موضوع جالبو قشنگ که امیدوارم خوشتون بیاد .

 

 

 

 

 

اول اینکه تصمیم گرفتم هر روز سه تا داستان جالبو اموزنده بذارم .اگه دوست داشتین که اینکارو ادامه میدم پس حتما حتما نظراتتونو واسه تک تکشون بگین واسم خیلی مهمه.

 

 

راستی منبعشونو هم بعد بهتون میگم که فکر نکنین با کلک از جایی برداشتم .بالاخره اون دوستمونم واسه اینا زحمت کشیده .

 

 

خب بریم سراغ  داستان اول

 

 

 

 داستانی از سقراط  (فیلسوف مشهور یونانی)

 

 

 

در دوره ماد ها،سقراط به دليل خرد و درايت فراوانش مورد ستايش بود.


روزي فيلسوف بزرگي که از آشنايان سقراط بود با هيجان نزد او آمد و گفت:

 

 

 

 

 


"سقراط ميداني راجع به يکي از شاگردانت چه شنيده ام؟"

 

 

 


سقراط پاسخ داد:"لحظه اي صبر کن،قبل از اينکه به من چيزي بگويي،از تو مي خواهم آزمون کوچکي را که نامش آزمون 3 پرسش است،بگذراني."

 

 

 

 

 


مرد پرسيد:"3 پرسش؟"

 

 

 


سقراط گفت:"بله درست است.قبل از اينکه راجع به شاگردم با من صحبت کني،لحظه اي آن چه قصد گفتنش را داري امتحان کنيم.اولين پرسش-حقيقت-است.کاملا مطمئني آنچه را که ميخواهي به من بگويي حقيقت دارد؟"

 

 

 

 

 


 مرد جواب :"نه فقط در موردش شنیده ام.

 

 

 



سقراط گفت:"بسيار خوب، پس واقعا نمي داني که خبر درست يا نادرست است. حالا بيا پرسش دوم را بگويم،پرسش-خوبي-. آنچه را که ميخواهي در مورد شاگردم به من بگويي خبر خوبيست؟"

 

 

 

 

 


مرد پاسخ داد:"نه،برعکس..."

 

 

 


سقراط ادامه داد:"پس مي خواهي خبري بد در مورد شاگردم که حتي در مورد حقيقت آن هم مطمئن نيستي بگويي؟"

 

 

 

 

 


مرد کمي دست پاچه شد و شانه بالا انداخت.

 

 

 


سقراط ادامه داد:"و اما پرسش سوم-سودمند بودن-است.آنچه را که ميخواهي در مورد شاگردم به من بگويي،برايم سودمند است؟"

 

 

 

 

 


مرد پاسخ داد:"نه واقعا..."

 

 

 


سقراط نتيجه گيري کرد:"اگر مي خواهي به من چيزي را بگويي که نه حقيقت دارد و نه خوب و نه حتي سودمند است،پس چرا اصلا آن را به من ميگويي؟"

 

 

 

 

 


مرد،شکست خورده و شرمنده بود و سقراط به اين دليل فيلسوفي بزرگ و دانشمندي مورد احترام بود.

 

 

 

داســـتان دوم

 

 

 

خدا کجاست؟

 

 

 

روزی مردی که بسیار خود را صاحبدل و اهل معرفت میدانست وارد دهکده ای شد.یکراست نشانی استاد را گرفت و

 

 

 

درست وسط کلاس درس کنار شیوانا(استاد مدرسه)نشست و به او خیره شد.

 

 

 

 

 


شیوانا لبخندی زد و خیرمقدمی گفت و جویای احوالش شد.اما آن فرد با غرور گفت:

 

 

 


"من سن و سالم ازتو بیشتر است و سالها به کسب دانش و معرفت مشغول بوده ام و اکنون قصد دارم به قله بلند آن کوه بروم و به خدا نزدیک تر شوم."

 

 

 

 

 


شیوانا با تبسم از او پرسید:"اگر به قله رسیدی و چیزی جز قله و ابر و برف ندیدی،چه میکنی؟"

 

 

 


مرد غریبه با غرور گفت:"دستانم را دور دهانم میگذارم و فریاد میزنم که آهای خدا،تو کجایی؟"

 

 

 

 

 


شیوانا لبخند زد و گفت:"زحمت زیادی نکش.مطمئن باش جوابی که میشنوی این است که من آن پایین بین بندگانم هستم،تو کجایی؟"

 

 

 

داستان سوم 

 

 

 

باید دیگران را بخشید تا ...

 

 

 

معلمی از شاگردانش خواست که کیسه ای سیب زمینی تهیه کنند و به کلاس بیاورند.سپس برای هر دانش آموز به

 

 

 

ازای هر تجربه ای که در آن از بخشیدن افراد خودداری کرده بودند،یک سیب زمینی انتخاب کرد و روی آن نام مورد و

 

 

 

 

 

تاریخش را نوشت و در یک کیسه پلاستیکی قرار داد.

 

 

 


بعضی از کیسه ها خیلی سنگین شده بودند.

 

 

 

 

 


از دانش آموزان خواسته شد مدت یک هفته،آن کیسه را همه جا همراه خود ببرند.کیسه را شبها کنار رختخوابشان

 

 

 

بگذارند،در ماشین کنارشان باشد و یا در حین کار،کنار میز و...

 

 

 

 

 


دشواری حمل این کیسه،فشار روحی را که تحمل میکردند به آنها نشان میداد.همینطور به آنها نشان میداد برای آنکه

 

 

 

در هیچ موقعیتی آن را فراموش نکنند،مجبورن همیشه به آن توجه کنند.

 

 

 

 

 


طبیعتا بعد از مدتی سیب زمینی ها خراب شدند و بوی بدی ایجاد کردند و وضعیت ناخوشایندتر شد.

 

 

 


طولی نکشید که دانش آموزان فهمیدند که خلاص شدن از سیب زمینی ها،بهتر و مهم تر از حمل آنهاست.

 

 

 

 

 


این تشبیه خوبیست برای بهایی که ما به خاطر حفظ رنج ها و ناراحتی هایمان میپردازیم.همیشه اغلب ما بخشش

 

 

 

را هدیه ای به دیگران تصور میکنیم،در صوری که مسلما بخشش برای خود ماست.


 

 

 



صفحه قبل 1 صفحه بعد